شب نوشته ها

ساخت وبلاگ
مدت ها بود که ما به خونه جدیدمون اومده بودیم اما دیگه با اون پسر هیچ برخوردی نداشتم.تا تابستون رسید و مدارس تعطیل شد.اون سال مادربزرگم اینا رفته بودم مکه و ما هم تو اون مدت رفتیم و خونه اونا زندگی کردیم تا اونا برگردن.وقتی اومدن ماهم برگشتیم خونه خودمون . تو دورانی که ما نبودیم من متوجه شدم که بچه های ساختمونمون با هم دوست شده بودن و بعدازظهر ها باهم میرفتن توی پارکینگ بازی.یه روز صداشون از توی پارکینگ میومد و من تو فکر این بودم که کاشکی میشد منم برم و باهاشون بازی کنم. تو همین موقع زنگ در خونمون رو زدن.مامانم در و باز کرد .من پست در قایم شده بودم و می‌شنیدم که چی میگن.همون پسر همسایمون بود،اومده بود سراغ من تا برم و باهاشون بازی کنم.تو اون موقع انگار دنیا رو به من داده بودن.منم سریع آماده شدم تا برم پیششون.وقتی رفتم دیدم علاوه بر اون و خواهرش یه پسر دیگه هم بود که بعداً فهمیدم من و اون پسره که اومده بود سراغم هم سن بودیم (هر دو متولد مهر ماه)و اون پسر دیگریه یکسال از ما کوچیکتر بود و خواهرش هم که دو سال بزرگتر بود.قرذ. های ما از اون روز شروع شد.هرروز صبح ها ساعت ۱۰ و بعد از ظهر ها ساعت ۴قرارمون بود که بریم پارکینگ و باهم بازی کنیم.و کم کم این قرار ها باعث وابستگی هرچه بیشتر من به اون شد . تا جایی که اگه یکروز اونا نمیومدن سراغ من ،من میرفتم سراغشون تو این مابین مامان هامون هم باهم آشنا شدن و دیگه اگه ماهم نمی‌رفتیم پارکینگ ،تو مهمونی های بعداز ظهری مامانامون همدیگه رو می‌دیدیم و می‌رفتیم تو اتاق خوابامون و با هم بازی میکردیم.همون موقع ها من فهمیدم که چقدر به رنگ سبز یشمی علاقه دارم و بعد از چندسال تازه متوجه شدم که علت علاقم، از رنگ چشم های اون نشأت میگیره. من الان هنوزم که شب نوشته ها...ادامه مطلب
ما را در سایت شب نوشته ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nafasradmehr بازدید : 40 تاريخ : شنبه 26 فروردين 1402 ساعت: 14:33

دیگه این شده بود عادتمون که هم دیگه رو هر روز می‌دیدیم ،یه بار رفتیم کرانچی فلفی گرفتیم و نشستیم تو پارکینگ و شروع کردیم به خوردن اما چون خیلی تند بود آب هم آوردیم و در حین اینکه داشت آب رو با بطری سر میکشید یه خاطره خنده دار تعریف کردم و یکدفعه خندش گرفت و نتونست خندش رو کنترل کنه واسه همین هرچی آب تو دهنش بود پاشید رو سروصورت من و بعدش هم کلی معذرت خواهی کرد اما من خودم اینقدر از این اتفاق خندم گرفته بود که کلا فراموش کرده بودم الان تمام محتویات دهنش رو صورت من پخش شده.یادمه یکروز هم طبق معمول که منتظر بودم بیاد سراغم تا بریم بازی از چشمی در داشتم نگاه میکردم که ببینم هنوز نیومده که دیدم وایستاده پشت در خونمون و داره گوش میده ببینم چی میگیم.منم تا دیدم داره این کارو می‌کنه سریع درو باز کردم و وایستادم نگاش،ترسیده بود و رنگش پریده بود.بهش گفتم داری چیکار میکنی؟لکنت گرفت و گفت داشتم میومدم سراغت،منم بهش گفتم دیدم وایستاده بودی فال گوش اونم گفت میخواستم ببینم در ارتباط با من داری چی میگی.اون موقع ها علاوه بر خاطرات خوب باهم دعوا هم میکردیم و زد و خورد هم داشتیم یادمه یکبار چنان جنگمون شد که جای چنگ هامون روی بدن همدیگه مونده بود و اون سر پله ها ایستاده بود و منم اومده بودم در خونمون و بهم زبون در میووردیم و همدیگه رو مسخره میکردیم.یادمه هممون دوچرخه داشتیم و داخل پارکینگ بازی میکردم ،من زیاد دوچرخه سواریم خوب نبود و شرط میزاشتم که اگه قراره بازی کنیم فردی که پشت سر من قرار میگیره باید اون باشه ؛چون میدونستم که اون مراقبمه و مواظبه که برام اتفاقی میوفته.یکبارم برف اومده بود و مدرسه ها رو تعطیل کرده بودن.اومد در خونمون و گفت میای بریم برف بازی ؟منم قبول کردم و چهارتایی رفتیم دم شب نوشته ها...ادامه مطلب
ما را در سایت شب نوشته ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nafasradmehr بازدید : 41 تاريخ : شنبه 26 فروردين 1402 ساعت: 14:33

تار و پودم تو بگو با دل تنها چه کنم؟ ​ شب نوشته ها...
ما را در سایت شب نوشته ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nafasradmehr بازدید : 41 تاريخ : شنبه 26 فروردين 1402 ساعت: 14:33