دیگه این شده بود عادتمون که هم دیگه رو هر روز میدیدیم ،یه بار رفتیم کرانچی فلفی گرفتیم و نشستیم تو پارکینگ و شروع کردیم به خوردن اما چون خیلی تند بود آب هم آوردیم و در حین اینکه داشت آب رو با بطری سر میکشید یه خاطره خنده دار تعریف کردم و یکدفعه خندش گرفت و نتونست خندش رو کنترل کنه واسه همین هرچی آب تو دهنش بود پاشید رو سروصورت من و بعدش هم کلی معذرت خواهی کرد اما من خودم اینقدر از این اتفاق خندم گرفته بود که کلا فراموش کرده بودم الان تمام محتویات دهنش رو صورت من پخش شده.یادمه یکروز هم طبق معمول که منتظر بودم بیاد سراغم تا بریم بازی از چشمی در داشتم نگاه میکردم که ببینم هنوز نیومده که دیدم وایستاده پشت در خونمون و داره گوش میده ببینم چی میگیم.منم تا دیدم داره این کارو میکنه سریع درو باز کردم و وایستادم نگاش،ترسیده بود و رنگش پریده بود.بهش گفتم داری چیکار میکنی؟لکنت گرفت و گفت داشتم میومدم سراغت،منم بهش گفتم دیدم وایستاده بودی فال گوش اونم گفت میخواستم ببینم در ارتباط با من داری چی میگی.اون موقع ها علاوه بر خاطرات خوب باهم دعوا هم میکردیم و زد و خورد هم داشتیم یادمه یکبار چنان جنگمون شد که جای چنگ هامون روی بدن همدیگه مونده بود و اون سر پله ها ایستاده بود و منم اومده بودم در خونمون و بهم زبون در میووردیم و همدیگه رو مسخره میکردیم.یادمه هممون دوچرخه داشتیم و داخل پارکینگ بازی میکردم ،من زیاد دوچرخه سواریم خوب نبود و شرط میزاشتم که اگه
قراره بازی کنیم فردی که پشت سر من قرار میگیره باید اون باشه ؛چون میدونستم که اون مراقبمه و مواظبه که برام اتفاقی میوفته.یکبارم برف اومده بود و مدرسه ها رو تعطیل کرده بودن.اومد در خونمون و گفت میای بریم برف بازی ؟منم قبول کردم و چهارتایی رفتیم دم شب نوشته ها...
ادامه مطلبما را در سایت شب نوشته ها دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : nafasradmehr بازدید : 41 تاريخ : شنبه 26 فروردين 1402 ساعت: 14:33